در شهر یک مرگ جمعی را دیدم
 
تاریخ انتشار:   ۱۸:۲۴    ۱۴۰۴/۸/۲۸ کد خبر: 178357 منبع: پرینت

دیشب به یک محفل عروسی دعوت بودیم. کدام تالار؟ بماند!
طبق معمول ریگشا گرفتیم. سوار ریگشا شدیم و برای عبور از ترافیک وحشتناک شهر، سر از جاده محبس در آوردیم. ریگشا آرام با جریان ترافیک می‌خزید و ما، اسیر این جانور آهنی–آدمی–آشفته، از جاده‌ی محبس گذشتیم.
در چهارراهی سی‌متره، ترافیک قفل شد. نه فقط موترها، که نفس مردم هم در گلوی‌شان بند آمده بود. ریگشای ما هم‌چنان از سر اجبار متوقف مانده بود
ناگهان دیدم که از روبرو یک موتر پریوس سفید تخته‌گاز مثل گلوله‌ای بیرون جهید. در یک نگاه متوجه شدم که راننده‌اش سرگرم گوشی‌اش است.
ریگشاوان هم متوجه غول بودن طرف مقابل شد. چون هیچ راه دیگری نبود، فقط یک بوق زد، ولی این بوق ریگشاوان یک هشدار ساده بود؛ فریاد جوانی که نه زور داشت، نه تفنگ، نه قوم، نه رابط. پریوس اما با گردن‌کشی جلو آمد، و وقتی موازی به ریگشا رسید، به پهلوی ریگشا کشیده شد. صدای ساییده‌شدن دو فلز به فضا پیچید.
بعد، داننده انگار از دل تاریخِ غارت بیرون آمده باشد، پیاده شد: سروپا کنده، با ریش انبوه، چپلی، تفنگ و نگاهی به پهلوی موترش. اول موترش را لمس کرد، بعد به سمت ریگشا آمد و گفت: پایین شو.
جوان گفت چرا؟
گفت چون باید تاوان بدهی.
تاوان چه؟
جوانِ ۲۰ساله فقط گفت: من ایستاد بودم. راه نبود. تو آمدی زدی. همه دیدند و شاهد اند.
ولی مردِ مسلح حقیقت را نمی‌خواست؛ و گوشش بدهکار نبود، دنبال اعتراف بود. اعترافی که از تهدید زاده می‌شود.
طاقت من تمام شد. به مرد گفتم: ما شاهدیم. خودت آمدی زدی. چرا به یخن مردم غریب می‌چسبی؟
برگشت سمت من و گفت: کی با تو گپ زد؟
گفتم حالا من دارم گپ می‌زنم. شاهد بودم.
گفت: بسیار خوب، شاهد باش. قبول است گناه من. اما ببین تاوان می‌گیرم یا نمی‌گیرم.
این‌جا بود که کلمات از دهانم سرریز کردند: با جسارت گفتم «لابد می‌روی گاز می‌دهی که نماز شامت هم قضا نشود، با همین پول خوردن؟»
او اما اهمیتی نداد؛ گوشی‌اش را برداشت و تماسی گرفت و به پشتو با کسی چیزی گفت: داستانی ساخت، روایت را وارونه کرد، مظلوم را متهم کرد، خودش را قربانی جلوه داد. کلماتش مثل تیری بود که از پیش تعیین کرده بود به کجا بخورد.
و مردم؟ مردم مثل سنگ‌ریزه‌های کنار جاده. همه می‌آمدند. همه می‌گفتند: «غریب است، خیر است».
ولی هیچ‌کس نمی‌گفت حق چیست و باطل کدام است. شاهدها در خلوت تأیید می‌کردند اما در جمع زانو می‌زدند؛ انگار صدای حق فقط وقتی شنیده می‌شود که تفنگ در دستت باشد.
در چشم‌های ریگشاوان، چیزی بین ترس و تحقیر می‌درخشید؛ همان چیزی که در رگ‌های یک شهر اشغال‌شده جریان دارد.
و من دیدم، دیدم که چطور یک مرد مسلح می‌تواند واقعیت را وارونه کند، دیدم که چطور یک جمعیت می‌تواند سکوت را انتخاب کند، و دیدم که چگونه یک جوان بی‌سلاح می‌تواند به‌جای دفاع از خودش، سرش را پایین بیندازد تا زنده بماند.
ما به عروسی رفتیم؛‌ ولی در شهر یک مرگ جمعی را دیدم. مرگ شجاعت، مرگ عدالت، مرگ شاهدانی که می‌بینند، اما نمی‌گویند.
و این داستانِ یک شب نبود؛ روایت یک دوره است. دوره‌ای که در آن آدم‌هایی با تفنگ، حقیقت را شلاق می‌زنند، و مردمی بی‌تفنگ، به تماشای زخم‌ها می‌ایستند.

سایه نویس هرات


این خبر را به اشتراک بگذارید
تگ ها:
ریکشا هرات
طالب
نظرات بینندگان:

ایمیل:
لطفا فارسی تایپ کنید. نوشتن آدرس ایمیل الزامی نیست
میتوانید نام و محل سکونت را همراه نظرتان برای چاپ ارسال نمایید
از نشر نظرات نفاق افکنی و توهین آمیز معذوریم
مطالب خود را برای نشر به ایمیل afghanpaper@gmail.com ارسال فرمایید.
پربیننده ترین اخبار 48 ساعت گذشته
کليه حقوق محفوظ ميباشد.
نقل مطالب با ذکر منبع (شبکه اطلاع رسانی افغانستان) بلامانع است