| تاریخ انتشار: ۱۳:۲۱ ۱۴۰۴/۸/۲۶ | کد خبر: 178348 | منبع: |
پرینت
|
|
در دیاسپورای افغانستان در آنسوی آبها پدیدهای شکل گرفته که اگر اندکی روانشناسی جمعی خوانده باشیم، باید آن را «بازگشت عقدهٔ تاریخی» نامید؛ اما در شکل خام، مبتذل و عریاناش.
گروهی از افغانهای بیرونکشور —نه لزوماً بسیاری، اما به اندازهٔ کافی وجدانخراش— به محض تثبیت دوبارهٔ قدرت گروه همتبارشان، ناگهان دچار نوعی وجد و شوق و جنون قومسالارانه شدند. وجدِ بهظاهر سیاسی، اما در عمق، خلسهٔ یک فاشیسم دروننهفته. اینها همانهاییاند که سالها در سایهٔ روایت جعلی «سیصد سال سلطنت پشتون» زندگی کردند؛ روایتی که نه تاریخ است، نه جغرافیا، نه حقیقت، بلکه یک افسانه و اسطورهٔ جعلی قومی برای توجیه سلسلهمراتب مصنوعی قدرت بوده است.
وقتی جمهوریت آمد و اقوام دیگر تا حدی وارد ساختار شدند، گویی بخشی از این جماعت بخشی از «حق خونی» خود را از دست رفته میدیدند. و حالا، با بازگشت حاکمیت همتبار، یکباره عقدهٔ فروخوردهشان چون کف از دهانشان بالا میزند.
نه تحلیل دارند، نه تجربهٔ سیاسی، نه دغدغهٔ مردمی؛ فقط حس ارضای یک برتریجوی «خونی» که گویا تاریخ به آنان بدهکار بوده است. اینها تکلیفشان مشخص است.
در کنار این جماعت، گروه دیگری ایستاده که حکایتشان تراژدی مضحکتری است.
افراد، اشخاص، سیلیبریتیها و خبرنگارانی که در دوران نظام قبلی، به کمک رفاقتهای استخباراتی و میکروفونهای رنگی، نقش قهرمانان رسانه را بازی میکردند-نه از سر مهارت، بلکه از سر «گزینش»- وقتی جمهوریت فروپاشید، حمایتها برید، صحنه خاموش شد، و مخاطبان از دست رفتند، این افراد دچار همان پدیدهای شدند که روانکاوان آن را «یائسگی هویتی» مینامند: افسردگی، حس طردشدگی، خشم به گذشتهٔ خود، و میل شدید به یافتن یک قلهٔ جدید برای چنگ زدن.
اینها امروز در غرب نشستهاند، پیشانی به بالا، صدایشان را کمی باریتون میکنند و خلاف جریانِ افکار عمومی حرف میزنند؛ نه از سر شهامت، بلکه از سر گرسنگی برای دیدهشدن.
تمام تحلیلشان همین است: اگر با مردم همصدا شوم، گم میشوم؛ پس باید درست برخلاف مردم بایستم تا برجسته شوم.
این فرمول سادهٔ «تضادبرایتضاد»، جانشین دانش، اخلاق و اصالت شده است.
اما تراژدی وقتی شکل کاملترش را به خود میگیرد که یکی از همین چهرهها، روزی چتهای خصوصی مردی را افشا میکند، با این ادعا که آن مرد «زن دارد و مزاحمم میشود».
همان فرد، فردای آن روز، زن دیگری میشود که میگوید: «اگر مردی -مثلاً راشدجان- دو زن یا سه زن بگیرد، به ما چه؟ روابط عاطفیاش هم به ما ربط ندارد!»
این فقط تناقض نیست؛ سندی است بر بحران هویت، بحران اخلاق، بحران شخصیت.
کسی که امروز شلاق بر دوشِ ریا میزند فردا خودش سرتاپا در ریا شناور میشود.
کسی که دیروز برای عدالت فریاد میزد، امروز برای دیدهشدن، هر بیعدالتی را مشروع میکند.
کسی که دیروز قربانینمایی میکرد، امروز مشروعیتبخش مردسالاری و چندهمسری میشود.
این تناقضها تصادفی نیستند.
علتالعللشان همان خلأ عمیق هویتی است. فردی که از جامعهٔ خود رانده شد، بدون ریشه وارد غرب شد، حمایتهای استخباراتی و اپراتیفیاش را از دست داد، و حالا برای بقا به هر چراغ سبزی چشمک میزند؛ چه چراغ سبز قدرت باشد، چه چراغ سبز قوم، چه چراغ سبز شهرت.
اینها نه تحلیلگر اند، نه فمینیست، نه فعال مدنی، نه منتقد سیاسی. اینها فقط «سوژههایی معلق» میان دو جهاناند: جهان قبلی که آنها را مصنوعی بزرگ کرده بود، و جهان جدیدی که به آنها ارزش یک پشیزی هم نمیدهد.
برای همین، تنها سرمایهای که برای بقای هویتیشان مانده همین تضادگویی، همین لابیگری قومسالارانه، و همین دستزدن برای قدرتی است که هیچ نسبتی با آزادی، عدالت و کرامت ندارد.
در نهایت، جامعهشناسی این پدیده یک جمله بیشتر نمیخواهد: وقتی هویت از درون تهی شود، فرد به هر قدرت بیرونی چنگ میزند، و اگر آن قدرت فاشیستی باشد، فرد هم فاشیست میشود؛
و اگر آن قدرت زنستیز باشد، فرد هم زنستیزی را نظریهپردازی میکند؛ و اگر آن قدرت مشروعیتش را از تباری خاص بگیرد، فرد هم تبارگرا میشود.
اینها انسان نیستند؛ بازتاب بحران یک جامعهٔ زخمیاند که در آینهٔ مهاجرت، چهرهٔ خود را بهتر دیده و از آن وحشت کرده است.
سایه نویس