بی‌هویت؛ اسمم را هیچ جایی ننوشتند
 
تاریخ انتشار:   ۱۵:۱۳    ۱۴۰۴/۷/۲۹ کد خبر: 178201 منبع: پرینت

روایت زندگی من پر از فراز و نشیب است؛ مثل رمانی که به دو زبان نوشته شده باشد و هیچ‌کس تا آخر آن را نخواند. من میان دو خانه گیر کرده‌ام. تنم بوی خاک این‌جا را می‌دهد، اما اصالتاً از جای دیگری خوانده می‌شوم. جایی که در آن به دنیا آمدم، قد کشیدم، بزرگ شدم، در کوچه و پس‌کوچه‌هایش و در صنف‌هایش درس زندگی آموخته‌ام، با مکانی که آن را «وطنم» می‌گویند فرقی ندارد. نه جنگ و بدبختی‌های آن‌جا بر من ساده می‌گذرد و نه رنج این‌جا شادم می‌کند.

من ساکن ایرانم؛ از هوای این‌جا زنده‌ام و برای زیستن تقلا می‌کنم. اما وقتی در جایی شناسنامه‌ام لازم می‌شود، بی‌هویت خوانده می‌شوم و با «تذکره‌» نداشته‌ام به صورتم سیلی می‌زنند. هیچ جایی مرا به‌رسمیت نمی‌شناسد. فقط اسمی دارم که پدر برایم انتخاب کرده و آدم‌های دوروبرم با همان اسم صدایم می‌زنند. نه در این‌جا کُد ملی دارم و نه در آن‌جا اسمم میان شهروندانش ثبت شده است؛ شبیه کودکی که در شلوغی گم می‌شود، هویت من هم گم شده و گویا مادر از قصد دست‌هایم را رها کرده تا یک نان‌خور کم شود.

می‌گویند وطن یعنی خانه، یعنی سرپناه؛ اما وقتی می‌اندیشم، می‌بینم وطن برای من هیچ معنا و مترادفی ندارد. هیچ جمله‌ای نمی‌توانم برایش بنویسم. گاهی که شعرهای بلند و حماسی شاعران درباره‌ وطن را می‌خوانم، خودم را یتیمی فرض می‌کنم که میراث به‌جامانده‌ای داشته‌ام و آن را پیش از تولدم غارت کرده‌اند.

کابل را ندیده‌ام. بلخ، بامیان، قندهار و غور برایم شبیه اصفهان، قم، تبریز و کردستانی‌اند که نرفته‌ام. همان‌طور که عکس ساحل مازندران و بوشهر برایم زیبا و دل‌نشین است، بند امیر و دریای پغمان را هم ندیده دوست دارم. نمی‌دانم، شاید به دلم بماند روزی آن‌جا بروم، یا چند قدمی از این شهر بیرون بزنم، خود را در ساحل شمال غرق کنم و آب مرا ببرد تا به آمو برساند. دلم می‌خواهد به قله‌ کوه دنا بروم و از آن‌جا بلندای هندوکش را ببینم. سلامی بدهم به کوه بابا؛ همان کوهی که پدر همیشه از آن تعریف می‌کند و می‌گوید زادگاه اصلی‌اش در نزدیکی همان کوه است.

به دلم خواهد ماند خانه‌ پدربزرگم را ببینم؛ همان پیرمردی که فقط صدایش را از پشت تلیفون می‌شنوم و همیشه یک جمله می‌پرسد: «صاحب چوکی شدی یا نه؟» کاش کسی به او بگوید چوکی‌ها همه صاحب دارند و به ما نخواهد رسید. من هرقدر درس بخوانم و تلاش کنم، باز هم با تابلوی بزرگی روبه‌رو می‌شوم که نوشته‌اند: «ورود اتباع ممنوع است.»

بزرگ‌ترین درد من نه فقر است، نه بی‌چاره‌گی و نه غربت؛ درد من، دردِ بی‌هویتی‌ست. درد ثبت‌نشدن اسمم. اسم من در هیچ جایی نوشته نخواهد شد. من در شفاخانه بزرگ شهر به دنیا آمده‌ام، در مکتبِ نزدیک خانه‌مان درس خوانده‌ام و از همان دبیرستان که در همین شهر است فارغ شده‌ام؛ اما وقتی خواستم وارد دانشگاه شوم، اسمم در سایت نبود و درخواستم را رد کردند.

من شیک و آزاد در جاده‌های آسفالت‌شده‌ این‌جا قدم می‌زنم، اما قلبم از سرک‌های خاکی و ناهموار کابل عبور می‌کند. با هر قدمی که برمی‌دارم، لبه‌ مانتوی درازم زیر پاهایم می‌رود و مرا با صورت به زمین می‌زند. موهای باز و افتاده بر شانه‌هایم را باد این‌جا پریشان می‌کند، اما در برزخ دیگر، با یک تار مو آویزان می‌شوم و شکنجه‌ام می‌کنند.
صورتم آرایش دارد، لب‌هایم رنگ گرفته و برق چشمانم دل هر عابری را می‌رباید؛ اما آن‌جا لبخندم را زیر برقع پنهان می‌کنم تا دل نامحرمی نلرزد و چشم‌هایم که نشانی از رنج دارد، تصویر را مبهم می‌کند.

هرقدر تلاش کنم فارسی تهرانی را بی‌نقص صحبت کنم، هرقدر موهای مشتری را با ظرافت و حوصله قیچی بزنم، هرقدر در مترو و بس خود را مودب و سر‌به‌زیر نشان بدهم، باز هم وقتی کسی با کلمه‌ای تحقیرم می‌کند یا می‌گوید «افغانی»، خودم را بی‌چاره‌تر و غریب‌تر از همیشه حس می‌کنم. خوب بلدم قیچی‌ام را در دست بگیرم، موهای مشتری را کوتاه کنم، آهنگ‌هایی را که از بلندگو پخش می‌شود گوش دهم و گاهی لب‌خوانی کنم؛ اما نمی‌توانم روح وصل‌شده‌ام را از غربت قیچی نمایم. من چگونه این حس غریب بودن را از دامن روزگارم ببُرم؟

من این‌جایم؛ جایی که هر روز در خیابان‌هایش قدم می‌زنم، سرِ کار می‌روم، گاهی بلندبلند با همکارم می‌خندم، در کافه‌اش تلخی چای و قهوه‌ام را می‌نوشم، در صف نانوایی می‌ایستم، به دکان می‌روم و خلاصه زندگی می‌کنم؛ اما باز هم دلم می‌خواهد همه‌ این‌ها را در وطنم تجربه می‌کردم. شاید کسانی بگویند: مگر مجبوری این‌جا بمانی؟ برخیز و برو، کسی راهت را نگرفته. اما جبر روزگار دلیل نمی‌خواهد. من برای این‌جا ماندنم مجبورم؛ چرا می‌پرسید؟ مرا با سوال‌هایی که پاسخ‌شان را نمی‌دانم، سوال‌پیچ نکنید. بگذارید روی زخمم روپوش بگذارم. کارم از مرهم و بخیه گذشته؛ فقط سر آستینم را جلوتر می‌کشم تا زخمم به چشم‌تان نخورد و سر صحبت و سوال باز نشود.

نمی‌دانم، شاید روزی این جبر را از سر آستینم قیچی بزنم و برگردم. شاید آن‌جا برایم شناسنامه بدهند و بگذارند درس بخوانم. شاید پدرم دیگر هیچ‌گاه تصمیم مهاجرت نگرفت و برای دو قران بیش‌تر، آواره‌ کوه و بیابان نشدیم. شاید روزی این ریسمان غربت را از گلویم ببُرم و خودم را آزاد کنم. شاید روزی وقتی وارد جمعیتی می‌شوم، هیچ‌کس به سمتم نگاه نکند، انگشت اشاره‌ای به سویم نرود و نگویند: «بیگانه». من هم دوست داشتم آن‌جا باشم و خداحافظی از این‌جا روحم را پاره نکند؛ اما گاهی نمی‌شود که نمی‌شود.

زینب حاتمی
هشت صبح


این خبر را به اشتراک بگذارید
تگ ها:
مهاجر ایران
بی هویت
نظرات بینندگان:

>>>   محترمه خانم حاتمی!
واقعا مقبول وزیبانوشتی ومخصوصا برای میلیونها مهاجرهموطن تان.
ولی عرض این بیسواد:هموطنان من وتوبااجرای اعمال زشت وپلید همه را درسرتاسر دنیابدنام ساختند. ملامت اصلی جنایتکاران وحشی اند که بارهامرتکب وحشت شدند. باکمال تاسف معمول همین شکل است. من وشماهم اگربامردروس مواجه شدیم اوراشرابی وخانم روسی راروسپی فکرمیکنیم واماشایدانهاانسانهای پاک وشریف باشند.
پروبلم وتشویش جزوجداناپذیرزندگی درهرشرایط است. درایران پروبلم دارید،وقتی به وطن ابایی تان درشرایط موجودبرگردیدبه یقین پروبلم ها به نوع دیگروامازیادترناراحت کننده تر.گریزهزاران تن ازوطن روزانه شاهدادعای من است. باورداشته باشیداگرازنظرقدرت وثروت نفراول جهان باشیدانگاه شترس وناارامی روحی تان زیادازحالت فعلی است. گذشته همواره زیبایی هایش درنظرمجسم میشود ودرزمان حال همیشه ناملایمات.موفق باشید.
عاقل

>>>   خانم محترم زینب با یک مراجعه به سفارت افغانستان در تهران با کنسولگری به همراه شناسنامه پدر بزرگوار صاحب هویت افغان میشوید و تذکره شما در تهران صادر میشود شما هویت دارید عزیزم هویت غرور انگیز افغانی و کشور زیبای افغانستان لطف فریبکاری نکنید

>>>   هزار جهد بِکَردم که سِرِ عشق بپوشم
نبود بر سَرِ آتش مُیَسَرَم که نَجوشَم
—سعدی
شمس لنگرودی میگوید: «وطن اساساً اصالت ندارد و با انطباق با آن فکر می کنیم جایی متفاوتی است.»
اما متاسفانه هر جایی متفاوتی که در آن احساس آرامش نسبی کردیم «وطن» نشد.
ما با محل زندگی در هر گوشه ی از دنیا مثل بسیاری خواسته ها و‌ ناخواسته های زندگی شخصی آهسته آهسته عادت می کنیم، اما همیشه در ضمیرِ مهاجرِ ما یک چیزی مثل عشق—مثل جویچه های زیر زمینی—هم غایب است و هم حضور دارد . همین حس غیابت و حضور - دلواپسی گمشده ی است که نمیتوان جغرافیه دیگری را جایگزین آن کرد.
اما شاید کسانی باشند - با جرأت تر از من و تو که بتوانند جای دیگر را جایگزین وطن کنند.

>>>   (هویت غرورانگیز وکشورزیبا)
عالیقدرنظردهنده دوم!
ایکاش باحلواگفتن دهن شیرین میشد،دنیا گل وگلزارمیبود.
نیم قرن جنگ وبرادرکشی احمقانه مایه افتخارنه، بل موجب شرمساری است. وقت پای ازدامن کشوربیرون نهادی وخودراافغان معرفی کردی، انگاه درک میکنی افغان یعنی چه وافغان یعنی کی؟
باحزب دیمو کراتیک جنگیدیم ومجاهلین رااوردیم،بامجاهلین جنگیدیم وباطلان رااوردیم. یوم البدتر. خوبی وبدی هرعمل ازروی نتیجه ان قضاوت میشود. فعلا ملت گدا،حکومت گداودولت گدا. اطفال اجازه مکتب ندارندوکاهلان صلاحیت ریش وبروت ونکتایی وبندتمبان .مگرمایه شرمساری نیست؟
هرکی به وطن زیبای من وتوبرای یک هفته مسافرت داشته،پس ازبرگشت به وطن دومش برای سه هفته اسهال واستفراق.ومن اله التوفیق.
مولاناعنکبوتی

>>>   نمیدانم علت دشمنی وافعانستیزی دولت ومردم ایران چیست؟

>>>   💦💯 برای بانو زینب حاتمی؛
... اگر به آرمان وطن و هویت داشتن بنام لفظ (افغان و افغانستان) هستید،
سخت در غفلت، اشتباه و در ردیف خود-انتحاری خود را قرار داده اید،
طبق تاریخ واقعی، سرزمین بنام افغان-ستان/افغانستان که اصلا کشوری نیست بلکه یک (جغرافیای حایل) بین قدرت های منطقه بوده است،
اگر به دنبال هویت هستی و اگر منظورت از گرفتن هویت جعل (افغان) است، باز هم در غفلت بوده و به اساس شناسه تو مسموم شده هستی،
تفکر کرده اید یا خیر که همین هویت/لفظ پوچ (افغان) پدر و مادرت را به شکنجه، محرومیت و نسلکشی سوق داده است!
بیدار شو، خدای ناخواسته ناآگاهانه خودت در سرزمین اجدادی ات در قلاده (افغان) بسته، آلوده، بدبخت و محرومتر نگردان،

بانوجان!
(افغان) یعنی پر از فغان، شیون، ناله، شرور، مفسد، جیغ، توهمی، خونخرابه و ... !
بانو جان! خداوند سرت رحم کرده که قلاده زشت (افغان) در گردنت نه افتاده!
بدان که هویت/شناسه ذاتی ات به طرز حیله گرانه و مرموزانه از سوی رژیم های ناقلین/افغان/افغانپشتون از پیشت گرفته و پنهان شده است!؟
و با تحمیل نمودن شناسه (افغان) بجای هویت اصیلت، شما در واقع بی هویت و بدون میهن گشته اید!؟
شناسه تباری/زبانی ات را بازنگری کن و در پی هویت اصیل ات شو تا خودگمشده را پیدا و زنده کنی تا وطن و ملکیت آبایی ات را دوباره بدست بیاری و از فرار/مهاجرت و از پایمالی هر جا خودت را نجات بدهی،
و در نتیجه، آن هویت تاریخدار، شریف و بافرهنگ ترا وطن، دانش، ثروت، انسانیت . . . اهلیت، شخصیت و امنیت هدیه بدهد،

بفهم و درک کن که؛
هویت فردی (افغان) = یک فرد پشتوزبان = از قوم پشتون = اوغان = یهودی تبار !؟؟
جغرافیای حایلی بنام (افغانستان) یعنی کشور پشتونستان برای ناقلین پشتوزبانان یعنی اسرائیل دوم در جنوب آسیا!؟؟

>>>   به مولانا عنکبوتی اگر منظور تو کمنت من است متلی میگوید واقعیت تلخ است . هر کجای دنیا بروی جز افغانستان مثل یک اشغال با تو رفتار می‌شود افغانستان سرزمین زیبایی است که دست من و وطن دارم آن را می‌سازد کشور دیگر هم دست ملتش ساخته نه جای من و تو آنجاست. دوران خلق و پرچم تمام شد باشندگان افغانستان نشان دادند دیگر برای هیچ و پوچ خون هم نمی ریزند

>>>   نظردهنده دومی!
مگرقبول نداری هرکسی باحداقل امکانات درفکرفراراست باوجودیکه ازخطرمرگ و... اگاه است. اری زندگی درخارج پروبلم هارادارد، ولی باانهم بهتراززندان باطلانی. میدانی اگریک ماه به گفته خودت خیرات همین اشغال هانباشد، چندصدهزارنفرازگرسنگی جان خواهدداد. اری به حلواگفتن دهن شیرین نمیشود.
مولاناعنکبوتی

ایمیل:
لطفا فارسی تایپ کنید. نوشتن آدرس ایمیل الزامی نیست
میتوانید نام و محل سکونت را همراه نظرتان برای چاپ ارسال نمایید
از نشر نظرات نفاق افکنی و توهین آمیز معذوریم
مطالب خود را برای نشر به ایمیل afghanpaper@gmail.com ارسال فرمایید.
پربیننده ترین اخبار 48 ساعت گذشته
کليه حقوق محفوظ ميباشد.
نقل مطالب با ذکر منبع (شبکه اطلاع رسانی افغانستان) بلامانع است